حسین
مرسل
منصور
یوسفی
آقایی
هادی
حبیب
حسین
مرسل
منصور
یوسفی
آقایی
هادی
حبیب
spaCy is a free, open-source library for advanced Natural Language Processing (NLP) in Python. It’s designed specifically for production use and helps you build applications that process and “understand” large volumes of text. It can be used to build information extraction or natural language understanding systems, or to pre-process text for deep learning.
خانه بازی
محمود زاده
کنعانی
عبداللهی
سورانی
لطفی
راننده
مُرسَل
حسین
بابک
فروشنده
قربانی
مشیری ...؟
از حسرت به رضایت: داستانی از کشف آرامش و خودآگاهی
برای سالها، زندگیام با حسرتهای بیشماری همراه بود. حسرتهایی که هر روز آنها را با خود حمل میکردم، همچون بار سنگینی که روی دوش قلبم سنگینی میکرد. بله، تقریباً درباره همه چیز، حسرت داشتم. در مورد انتخابهای مختلفی که کرده بودم و در مورد مسیری که به آن نرفته بودم. گاهی حسرتهایم به قدری با هم در تضاد بودند که خودم هم نمیتوانستم آنها را جمع کنم. گاهی به این فکر میکردم که کاش جراح شده بودم و در بیمارستانها جانها را نجات میدادم. گاهی دیگر از اینکه چرا در دوران جوانی وارد حوزه علمیه نشده بودم و دلم به سمت خدمت به روحانیت نرفته بود، حسرت میخوردم. گاهی هم میگفتم ای کاش در دوران تحصیل به کامپیوتر علاقهمند میشدم و در دنیای پرشتاب فناوری مشغول به کار میشدم. یا اگر استاد دانشگاه میشدم، میتوانستم به نسلهای آینده علم بیاموزم و دانشم را در دل آنها بکارد.
این حسرتها، گاهی با هم در تضاد بودند. زمانی حس میکردم که از یک دنیا جا ماندهام، و زمانی دیگر گمان میکردم که راهی که انتخاب کردهام بهترین انتخاب بوده است، اما همیشه این «ای کاشها» و «اگر» ها بودند که ذهنم را درگیر میکردند. شاید روزها و شبها با خودم فکر میکردم که چطور ممکن است این همه فرصتهای از دست رفته را جبران کنم. اما هیچگاه نمیفهمیدم که در حال دویدن در دنیای «اگر» ها هستم، در حالی که لحظههای بینظیر حال حاضر را از دست میدهم.
حقیقت تلخی که بعدها فهمیدم این بود که هیچیک از این حسرتها، هیچکدام از «اگر» ها و «ای کاشها» نه تنها تغییری در گذشته ایجاد نمیکنند، بلکه تنها از لذت بردن از لحظه حال میکاهند. سالها در دام این افکار گرفتار بودم و نمیدانستم که چطور باید از آنها رها شوم.
اما روزی روزگاری رسید که در دل آن همه سوال بیجواب، در دل آن همه پشیمانی، یک لحظه آرامش پیدا کردم. شاید این لحظه برای دیگران در یک شب یا یک اتفاق بزرگ به وقوع بیفتد، اما برای من این لحظه همچون درک آرام یک حقیقت عمیق بود که در دل یک روز عادی در قلبم جوانه زد. هیچگاه نمیتوانم آن لحظه را دقیقاً توصیف کنم، چرا که این تغییر، یک تغییر یکشبه نبود. این سفر طولانیتر از آن چیزی بود که بتوان به راحتی توضیح داد.
این درک از جایی آغاز شد که فهمیدم زندگی تنها در جستجوی "درک کامل" یا "راه درست" نیست. زندگی خود یک هدیه است و باید آن را زندگی کرد. باید در لحظه، در همین لحظه زندگی کرد. در مسیر زندگی، آنچه که ما در جستجوی آن هستیم، نه یک نسخه ایدهآل و بیعیب از خودمان، بلکه پذیرش همین خود واقعیمان است. زمانی که برای اولین بار در زندگیام به این فکر کردم که شاید این «اگر» ها، در حقیقت سدهایی هستند که اجازه نمیدهند از زندگی جاری لذت ببرم، قلبم از آرامش پر شد. دیگر نیازی نداشتم که برای یک زندگی کاملتر به گذشته برگردم یا به آینده چشم بدوزم.
گاهی یادم میآید وقتی به گذشته نگاه میکردم و از انتخابهای گذشته پشیمان بودم، به خودم میگفتم: «ای کاش به جای این مسیر، مسیر دیگری را انتخاب کرده بودم». اما حالا میبینم که این حرفها تنها نشاندهنده این است که هیچ مسیر درستی وجود ندارد، فقط مسیرهایی است که ما با آنها زندگی کردهایم و آنها بخشی از داستان ما هستند.
در این مسیر طولانی، به یک حقیقت رسیدم که زندگی، تنها در این لحظهای که در آن هستیم، معنا دارد. هیچ زندگی ایدهآلی در پیش رو نیست. زندگی چیزی است که همین حالا در دستان ماست. همانطور که در دنیای کسب و کار و انتخابهای حرفهای به دنبال چیزهای بیشتری میدویدیم، به یاد میآورم که وقتی در دل این دویدنها، همیشه احساس میکردم چیزی از دست میرود. اما حالا میفهمم که هیچچیز از دست نرفته است. تمام تجربیات و مسیرهایی که رفتم، حتی اگر به اشتباه به نظر میآمدند، در واقع من را به جایی رساندند که امروز ایستادهام.
شاید مهمترین چیزی که در این سفر به آن رسیدم، این است که پذیرشِ آنچه که هست، بزرگترین دستاورد است. به جای اینکه مدام به دنبال لحظاتی از گذشته باشم که دیگر قابل برگشت نیست، یا خودم را در آیندهای نامعلوم غرق کنم، شروع کردم به پذیرفتن زندگیام، همین زندگی که دارم، با تمام اشتباهات، ناکامیها و دستاوردهایش.
و امروز، وقتی به گذشته میاندیشم، دیگر آن حسرتهای گزنده و بیپایان را احساس نمیکنم. به جای آنها، احساس سپاسگزاری و رضایت در وجودم جایگزین شده است. حقیقت این است که زندگی من، با تمام پیچیدگیها و انتخابهای به ظاهر اشتباهش، زندگیای است که مرا به آرامش رسانده است. الحمدلله، همین زندگی، همین مسیر، برای من کافی است.
پیامی برای کسانی که با حسرت دست و پنجه نرم میکنند:
اگر شما هم درگیر حسرتهای گذشته هستید، بدانید که این حسرتها نمیتوانند شما را تعریف کنند. نیازی نیست که سی سال طول بکشد تا به این حقیقت برسید. این فرایند میتواند خیلی سریعتر از آنچه که تصور میکنید اتفاق بیفتد، فقط کافی است که از گذشته رها شوید و لحظه حال را با تمام وجود در آغوش بگیرید. به یاد داشته باشید که رضایت و آرامش در زندگی ایدهآل نیست، بلکه در پذیرش همین زندگی است که دارید. الحمدلله، همین کافی است.
از حسرت به رضایت: سفری به سوی خودآگاهی و آرامش
برای بیشترِ زندگیام، باری سنگین از حسرت را به دوش میکشیدم. بله، تقریباً در مورد همه چیز، و بیشتر از همه، در مورد آنچه که انجام نداده بودم، حسرت داشتم. مدام به انتخابهایی که کرده بودم و مسیرهایی که نرفته بودم، فکر میکردم و از خود میپرسیدم که زندگیام چه میشد اگر فقط متفاوت انتخاب کرده بودم. سالها در دام "ای کاشها" گرفتار بودم.
خواستها و آرزوهایی که هیچگاه به حقیقت نپیوستند، بیشمار بودند. گاهی خودم را در نقش یک جراح موفق میدیدم، گاهی هم میخواستم یک استاد دانشگاه باشم که در دل جوانان علم میکارد. گاهی به دنیای کامپیوتر میانداختم، و گاهی از اینکه راهی دیگر را در دوران جوانی انتخاب نکردم، حسرت میخوردم. گاهی میگفتم ای کاش در دوران مدرسه به حوزه میرفتم. در این میان، حسرتهای من با هم تضاد داشتند و گاهی خود را در تعارض با هم میدیدم. گویی همیشه به دنبال نسخهای از خودم بودم که هیچگاه در واقعیت وجود نداشت.
اما حقیقتی هست که هیچکس به من نگفته بود: حسرت، نه تنها ما را قویتر نمیکند، بلکه گذشته را تغییر نمیدهد و تنها لحظههای اکنون را از ما میگیرد. سالها در سایه این حسرتها زندگی کردم، تا اینکه به مرور زمان به یک حقیقت بزرگ رسیدم.
پنجاه سال زندگیام شاید بیش از سی سال طول کشید تا به نقطهای برسم که با صداقت تمام بگویم: به آرامش رسیدهام. این سفر آسان نبود، سریع نبود، و البته خالی از درد هم نبود. اما در طول این مسیر، لحظات و رویدادهای خاصی وجود داشتند—لحظات کوچکی که بهعنوان نقاط عطف در طول یک جادهی پیچدرپیچ عمل کردند. این لحظات، که شاید در آن زمان کوچک و بیاهمیت به نظر میرسیدند، در نهایت نقش مهمی در این تغییر داشتند؛ در گذار از زندگیای پر از حسرت و نارضایتی به زندگیای سرشار از پذیرش و رضایت.
یکی از مهمترین لحظات، زمانی بود که به این نتیجه رسیدم که زندگی قرار نیست در جستجوی "راه درست" یا "نسخه ایدهآلی" از خودم باشد. زندگی نه برای "فهمیدن" است و نه برای "درک تمام و کمال" از آن. زندگی باید زندگی شود. باید در همین لحظه، همینجا، زندگی کرد و از آن لذت برد بدون اینکه مدام به دنبال گزینههای بهتری باشیم.
این تغییر، نقطهای بزرگ یا افشاگری چشمگیر نبود. بیشتر مانند نرم شدن یک حقیقت سخت بود، مثل طلوع خورشید بعد از یک شب طولانی و تاریک. به تدریج متوجه شدم که راهی که رفته بودم، با تمام اشتباهات، فرصتهای از دست رفته، و حسرتها، من را به جایی رسانده بود که باید میبودم. به فردی که قرار بود بشوم تبدیل شدم.
و در همین لحظات آرامشبخشِ درک، توانستم خود را از زندان حسرتها رها کنم. و با این رهایی، چیزی بسیار ارزشمندتر از هر آنچه که در طول عمرم دنبال کرده بودم به دست آوردم—رضایت و آرامش. الحمدلله—حالا در صلح کامل با خودم و زندگیام هستم. نه با گذشته، بلکه با حال. پذیرفتم که انتخابهایم من را ساختهاند، و زندگیای که زیستهام، با تمام نواقصش، برای من کامل بوده است.
حقیقت این است که همان زندگیای که روزی از آن پشیمان بودم، زندگیای که به نظر میرسید پر از آرزوها و رویاهای محقق نشده باشد، در واقع همان زندگیای بود که مرا به رضایت رساند. و حالا میفهمم که این پذیرش، کلید اصلی یافتن شادی و آرامش است. دیگر نیازی به جستجوی زندگی ایدهآل که وجود ندارد ندارم. مهم این است که زندگیای که دارم را با تمام وجود بپذیرم و از آن لذت ببرم.
پیامی برای کسانی که با حسرت دست و پنجه نرم میکنند:
اگر شما هم درگیر حسرتهای گذشته هستید، نگذارید که این حسرتها شما را تعریف کنند. نیازی نیست مثل من سی سال طول بکشد تا به آرامش برسید. این فرایند میتواند خیلی سریعتر از آنچه که فکر میکنید اتفاق بیفتد، اگر خودتان را از گذشته رها کنید و به حال خود توجه کنید. فقط به یاد داشته باشید که رضایت و آرامش در زندگی ایدهآل نهفته نیست، بلکه در پذیرش زندگیای است که دارید. الحمدلله، همین کافی است.
From Regret to Contentment: A Journey of Self-Acceptance
For most of my life, I carried the heavy burden of regret. Yes, nearly everything that I had done, or more accurately, everything I hadn’t done, weighed on my heart. I often thought about the choices I made and the paths I didn’t take, wondering if my life would have been different if only I had chosen differently. For years, I was a prisoner of my own "what-ifs."
There were countless things I wished I had done. I imagined myself as a successful surgeon, a revered professor, or a computer scientist pushing the boundaries of technology. Sometimes, these regrets didn’t even make sense together—they contradicted each other. At times, I wished I had followed the spiritual path, becoming a clergyman; at others, I longed for a life in academia, teaching and shaping young minds. The list of things I wished for seemed endless, and each "I wish" felt like an opportunity lost, a door closed, a version of me that never existed.
But here’s the thing no one told me: regret doesn’t make us stronger. It doesn’t change the past. All it does is rob us of the present. And so, for decades, I lived in the shadow of this never-ending longing. It wasn’t until many years later that I realized the full truth.
It took time—more than thirty years, in fact—for me to reach the point where I could say, with complete honesty, that I had found peace. The journey wasn’t immediate. It wasn’t quick, and it certainly wasn’t without pain. But along the way, there were pivotal moments—small events that acted like markers along a long, winding road. These moments, though seemingly insignificant at the time, were essential in helping me transition from a life of constant longing to one of pure acceptance.
One of the most important moments came when I realized that life was not about finding the "perfect" path, the one that would lead me to the ideal version of myself. Life wasn’t meant to be understood through the lens of "what-ifs" or "if-onlys." It was about living it. Living it in the here and now, without constantly questioning what could have been.
There was no magical turning point, no single epiphany. It was more like the gradual softening of a harsh truth, like the dawn breaking after a long, dark night. I began to see that the road I had walked, with all its mistakes, missed opportunities, and regrets, had brought me exactly where I was meant to be. I had become who I was meant to be.
It was in these quiet moments of realization that I found my way out of the prison of regret. And with that release came something far more valuable than anything I had spent my life chasing—contentment. Alhamdulillah—I was at peace. Not with the past, but with the present. I had come to accept that my choices had shaped me, that the life I had led, though imperfect, had been perfect for me.
The truth is, the life I had feared I would regret, the life that once seemed full of unfulfilled dreams and desires, was actually the one that had led me to satisfaction. And now, I understand that this acceptance was the key to finding joy. There’s no need to chase an ideal life that doesn’t exist. All that matters is living the life you have with full acceptance, embracing it as it is.
A message to others who may be struggling with regret:
If you are experiencing regret, don’t let it define you. It doesn’t need to take thirty years to find peace as it did for me. The process can be much quicker if you allow yourself to let go of the past and embrace the present. Just remember, satisfaction and peace lie not in a perfect life, but in the acceptance of the one you have. Alhamdulillah, it’s enough.
Guaifenesin, also known as glyceryl guaiacolate, is an expectorant medication taken by mouth and marketed as an aid to eliminate sputum from the respiratory tract. Chemically, it is an ether of guaiacol and glycerine. It may be used in combination with other medications.
راستی دکتر گفت از عوارض این ویروسی که اخیراً شایع شده سیستیت هموراژیک می تونه باشه(در توضیح دلیل hematuria). با اجازتون برای اینکه بتونیم با هم راحت تر به زبان پزشکی صحبت کنیم و هر چی می خوام بگم قبلش کلّی عذرخواهی نکنم، لازمه عرض کنم که خدمت دکتر(که داشت سونوگرافی رو انجام میداد) عرض کردم که همین قدر کوره سوادی دارم که می دانم یت که به کلمات اضافه می شود یعنی تورّم و التهاب، مثلاً گاستریت التهاب معده و آپاندیسیت، التهاب آپاندیس است، ولی معنی سیست
3 ـ مبدأ العدالة الاجتماعیة .
والرکن الثالث فی الاقتصاد الإسلامی هو : مبدأ العدالة الاجتماعیة ، التی جسدها الإسلام فیما زوّد به نظام توزیع الثروة فی المجتمع الإسلامی من عناصر وضمانات تکفل للتوزیع قدرته على تحقیق العدالة الإسلامیة ، وانسجامه مع القیم التی یرتکز علیها . فإنّ الإسلام حین أدرج العدالة الاجتماعیة ضمن المبادئ الأساسیة التی یتکوّن منها مذهبه الاقتصادی لم یتبنَ العدالة الاجتماعیة بمفهومها التجریدی العام ، ولم ینادِ بها بشکلٍ مفتوحٍ لکلّ تفسیر ، ولا أوکله إلى المجتمعات الإنسانیة التی تختلف فی نظرتها للعدالة الاجتماعیة باختلاف أفکارها الحضاریة ومفاهیمها عن الحیاة .. وإنّما حدّد الإسلام هذا المفهوم وبلوره فی مخطّط اجتماعیٍّ معیّن ، واستطاع ـ بعد ذلک ـ أن یجسّد هذا التصمیم فی واقع اجتماعی حیّ
https://lib.eshia.ir/86427/1/330
رابرت مرتون، جامعهشناس معروف، در نظریات خود به بوروکراسی و تبعات آن پرداخته است. او معتقد بود که قوانین و مقررات بوروکراتیک نه تنها رفتارهای غیرقابل قبول را کنترل میکنند، بلکه همچنین سطوح حداقل رفتارهای قابل قبول را نیز تعیین میکنند. این بدان معناست که بوروکراسی میتواند به نوعی رفتارهای افراد را محدود کند و در عین حال، به ایجاد استانداردهایی برای آنچه که در یک سازمان قابل قبول است، کمک کند.